دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

شاهکار جدید بی.بی.سی فارسی: تحریف، سانسور، دستکاری و تغییر اخبار مربوط به تظاهرات مردم افغانستان در حمایت از مردم ایران

بی.بی.سی فارسی در مطلبی دروغین به نام تظاهرات ضدایرانی اینگونه می نماید که مردم افغانستان بر ضد ایران و مردم ایران به اعتراض برخاسته اند. چند عکس از حمایت مردم افغان از مردم ایران و بیزاری آنها از حکومت جمهوری اسلامی در زیر آمده:



این کلیپ یا این یکی را هم ببینید. این همه حمایت از ایران و ایرانی از سوی مردم افغانستان که با آنکه خود مشکلاتی دارند،اما ما را از یاد نبرده اند و این همه زبونی از سوی برخی که تلاش می کنند این حمایتها را ضد ایرانی جا بزنند، نشانه چیست؟

این عکس در سایت بی بی سی فارسی را نیز با اصل آن مقایسه کنید:



درود بر مردم شریف افغانستان و پوزش از برخی رفتارهای زشتی که با آنها داشته ایم.

پا نوشته:
عکسها از این وبلاگ است.

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

ترجمانی از شیدایی ها و شکستهای ما: این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست.

ترجمه کاملن آزاد این ترانه را در ادامه آوردم. حال و هوای اصلی این ترانه به میزان ترجمه ای که در پی می آید ادبی نیست.همچنین به هیچ روی هدفم ترجمه واژه به واژه نبوده و تنها کوشش کردم تا در این ترجمه کاملن آزاد به چارچوب متن ترانه وفادار بمانم. متن انگلیسی ترانه را در اینجا می توانید بخوانید.

***************************************************************************
مرا سر سخن گفتن نیست،
سخن از آنچه که بین ما رفته.
هر چند که مرا می آزارد،
اما دیگر اینک به تاریخ پیوسته.
دیگر تمام کارت هایم را بازی کرده ام.
تو نیز چنین کرده ای.
بیش از این سخنی نیست.
این بازی را تک خال دیگری نمانده.

**********
این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست.
و بازنده؛ ناچیز و خرد،
ایستاده بر کنار فاتح خویش،
زیرا که این به تمامی سرنوشت اوست.

**********
زمانی در آغوش تو بودم.
می اندیشیدم که از آن من است.
بر خود باورانده بودم که این چنین است.
برای خویشتن پناهی، که آشیانه ای از آن ساخته بودم.
باورم بود که آنجا نیرومند خواهم بود.
اما چه نادان بودم.
و بازی خورده تقدیر.

**********
خدایان، نشسته بر آن بالاها، شاید که تاسی بیاندازند.
هم آنان که اندیشه های سرمازده شان به سردی یخ است.
و در همان هنگام کسی اینجا، این پایین، یاری را از کف می دهد.
این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست.
و بازنده را جز از سقوط چاره ای نیست.
بله به همین سادگیست، به همین روشنی.
پس من دیگر چرا شکوه کنم؟

**********
اما آخر برایم بگو آیا او نیز آنگونه که من می بوسیدمت، تو را می بوسد؟
یا آنگاه که تو را می خواند، همان حسی را دارد که من ندایت می دادم؟
"باید" جایی در ژرفای وجودت بدانی،
که دلتنگت هستم،
اما چه می توانم بگویم؟
تقدیر را باید گردن نهاد.

**********
داوران تصمیمی می گیرند.
و چون منی باید گردن نهد.
تماشاگران پرده ای چون این،
همیشه ناچیز وخرد باقی می مانند.
در حالیکه بازی باز از نو، از سر گرفته می شود.
این بار معشوقه ای یا که رفیقه ای،
از گونه خرد یا که درشت،
و باز این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست.

**********
مرا سر سخن گفتن نیست،
اگر این تو را می آزارد.
می فهمم که آمده ای تا دستانم را به نشانه بدرود بفشاری،
پس پوزش می خواهم اگر این حس بدی را در تو بر می انگیزد،
که مرا اینگونه می بینی،
آشفته و بی اختیار.
اما آخر خودت میدانی که،
این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست،
و این برنده است که در این میانه همه چیز از آن اوست.

***************************************************************************

پانوشته:
در ترجمه این ترانه از این منبع استفاده برده ام.

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

آدم‌های پلید را دوست دارم.

آدم‌های پلید را دوست دارم. همان‌ها که بدیهایمان را در سایه سار پلیدیهایشان پنهان می کنیم.

همان دیوهایی که در پناهشان بر اشتباهاتمان نقاب می افکنیم و چون فرشته رخ بر می گیریم.

پلشتهایی که همیشه همین دور و برها، با ما و از ما هستند. آماده اند که از آنها دیوهای پلیدی بسازیم. برای همه ما و به تعداد همه ما هستند.

ما از آنهاست که هویت می گیریم. با آنان است که خطاهایمان را می پوشانیم وخود را در اوج پاکی و سادگی می یابیم.

دورویی های ما بدون آنها بسی باورناپذیر است و بی مشتری. نقابهای ما از آنان است که جان می گیرد.

در آیینه آدم‌های پلید باید ساعت‌ها نگریست که "آیینه خود" رواترین آیینه ها برای نگریستن است.

آدمهای پلید درونمان را دوست بداریم و از آنها نگریزیم اگر شهامت پذیرش پلیدیهایمان و آزادگی رهایی از کمندشان را داریم.

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

تمرینی برای تحلیل یک فیلم کوتاه: El Empleo (Employment) by S.B. Grasso

مرا حتا نمی توان یک بیننده حرفه ای فیلم نامید. اینجا تنها تلاش کردم تا نخستین مشق احتمالن پرغلطم را درباره یک فیلم کوتاه پررمز و راز بنویسم.

- شغل و کاربری هر کس آنچنان چیرگی بر هویت و فردیت فرد دارد که هیچ کس در فیلم "نام" ندارد بلکه "مورد استفاده" دارد. شخص اول فیلم پیش و بیش از هرچیز یک "کارمند" است تا جاناتان یا لوکاس یا آنا یا ...، خیابانها بی نامند، اشخاص بی نامند، در "اداره" بر روی قفسه وسائل "فردی" هرکس که واجب ترین جا برای درج نام است هیچ نام یا حتا شماره ای وجود ندارد( ۶:۱۵). این قانون نانوشته یک استثنا هم دارد پشت درب اتاق رییس یک نام وجود دارد(۴:۲۳) رییسی که او را نمی بینیم.

- تمیزی بین "مورد استفاده" افراد از "خود افراد" نیست آنچنان که نقشهایی مانند صورتک درون ساعت(۰:۳۰)، آواژور، آینه، دستی که لوستر را از بالاگرفته(۲:۰۲)، تاکسی، چراغهای راهنمایی و ... آنچنان با فرد یکی و این همانی است که یکی بدون دیگری بی معناست. تمام "خرده ریز"های دیگر نظیر آدمهایی که به عنوان رخت آویز، میز، صندلی، چراغ راهنمایی، تاکسی، پادری و ... استفاده می شوند، کاربری خاصی برای آقای کارمند دارند و در ارتباط با شغل او تعریف می شوند.

- فضاهای خاکستری و سرد، صورتکهای بی روح، بی نیازی به کلام، زوال احساس و ... یادآور این حقیقت است که در جهان فیلم دیرزمانیست که هرچه که دربرابر یا دست کم مزاحم شغل و کار و نقش است، نابود شده اند.همه بی نیاز از سخن هستند. گفتگویی نیست، جدالی نیست اما همدلی هم نیست، اعتراضی نیست اما رضایتی هم نیست، ناخشنودی نیست همچنان که خوشنودی و یا لبخندی هم نیست، اصلن هیچ چیزی نیست. تنها این هیچ است که به سد زبان در سخن است. هیچ و دیگر هیچ.

- صدای سکوت در فیلم بسیار مهیب و وهم مانند است و تنها صدایی که صدای سکوت مهیب را گاهی می شکند صدای گامهاست. صدای گامهایی که در همه جای فیلم هست. حتا در اوج همهمه شهر که در دور دست و در حاشیه شنیده می شود(۲:۵۰)، این صدای گامهای تاکسی(!) است که در متن است. صدای نفسهای کارمند پایان جهان ناخوشایند فیلم است(۵.۱۵).

- جرات آواژوری که در آخرین ثانیه ها و بیرون از فیلم (۶:۰۵) نمی خواهد آن چیزی باشد که تعریف شده زیبا و امید بخش است. کاش از این نغمه های ناجور بیشتر در این جهان بود.